گفت: من سه روز بعد عروسی بر می گردم، تو هم اگر می آی، یاعلی.

گفتم: حالا چه خبره به این زودی؟ تو عروسیت رو راه بنداز تا ببینم چی میشه.

گفت: باور کن جدی میگم. عروسی که تموم شه، سه روز بعدش بر می گردم.

بعد از عروسی زنگ زد. گفت: دارم میرم، میای بریم؟

گفتم: تو دیگه  کی هستی، سه روز نشده خانمت رو کجا می خوای بذاری بری؟

گفت: می رم، اون وقت دلت می سوزه ها..

باورم نشد. با خودم گفتم: امروز و فردا می کنم، معطل می کنم، اون هم بی خیال رفتن می شه.

رفتم سراغش، رفته بود.همان روز سوم رفته بود.دیگر ندیدمش...     "برگرفته از کتاب یادگاران. خاطرات شهید ردانی پور"