<

۵ مطلب با موضوع «مسافران عشق» ثبت شده است

وعده دیدار با خدا..

گفت: من سه روز بعد عروسی بر می گردم، تو هم اگر می آی، یاعلی.

گفتم: حالا چه خبره به این زودی؟ تو عروسیت رو راه بنداز تا ببینم چی میشه.

گفت: باور کن جدی میگم. عروسی که تموم شه، سه روز بعدش بر می گردم.

بعد از عروسی زنگ زد. گفت: دارم میرم، میای بریم؟

گفتم: تو دیگه  کی هستی، سه روز نشده خانمت رو کجا می خوای بذاری بری؟

گفت: می رم، اون وقت دلت می سوزه ها..

باورم نشد. با خودم گفتم: امروز و فردا می کنم، معطل می کنم، اون هم بی خیال رفتن می شه.

رفتم سراغش، رفته بود.همان روز سوم رفته بود.دیگر ندیدمش...     "برگرفته از کتاب یادگاران. خاطرات شهید ردانی پور"

۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۱۵ ۱۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سید مجنون

اسرارِ دل

+الهی! راز را نهفتن دشوار است و گفتن دشوار تر.

+خدایا! اینک بنده ای تنها از قعر ذلت ها و سیاهی ظلمت ها و انبوه غربت ها با تو سخن می گوید.

+خدایا! اکنون گنهکاری دروازه قلبش را به رویت باز میکند و مشت چرکین و خروارها رسوایی را به امیدی بر تو ارزانی می دارد.

+بارالها! روسیاهی از اندرون گرداب معصیت فریاد بلندی سازد و از اعماق زشتی ها و پلیدی ها به تو مسألت می نماید.

+ای خدا! تو شاهدی که فراوانی گناهانم و کثرت عصیانم و شدت طغیانم مرا چنان شرمنده ساخته که خویش را شایسته آن نمی بینم که با تو سخن بگویم.

+پروردگارا! تو خود گواهی که شرمسارم و پس از این همه گناه، دوباره درِ خانه ات را به صدا درآوردم.

+خدایا! از آفتاب، از ماه، از ستارگان، از انس و جن و حتی از شیطان شرمنده ترم که همه در کار خود استوارند و به آنچه برایش آفریده شده اند عمل می کنند ولی این سست عهد چه ناپایدار است، چه پیمان ها که با تو بستم و شکستم.

+خدایا! از آن لحظه که تو را شناختم شیفته ات شدم و از هنگامی که طعم محبت را چشیدم دیوانه ات.

+الهی! وقتی که رحمتت را عیان دیدم، شیفته ات گشتم.

+خدایا! شیطان در اعماق وجودم رخنه کرده و مرا از یاد تو باز داشته است.

+خدایا! از همه چیز و همه کس شرمنده تر منم.

+خدایا! شرمسارم، تو دستم بگیر.

.

.

.

"گوشه ای از اسرارِ دل  شهید رحیم جباری"

۰۱ آبان ۹۳ ، ۱۵:۳۵ ۲۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سید مجنون

پرواز تا خدا..

 دفاع مقدس ، جنگ هشت ساله ، والپیپر های دفاع مقدس ، آرشیو موضوعی دفاع مقدس ، دانلود والپیپر های دفاع مقدس

دیگر نمی خواهم زنده بمانم،

               من محتاح نیست شدنم،

                               من محتاج تو هستم خدایا!

بگو ببارد باران..

             کویر شوره زار قلبم سال هاست،

                                   که سترون مانده است،

من دیگر طاقت دوری از باران را ندارم،

                       خدایا دوست دارم تنها بیایم،

                                             دوست دارم گمنام گمنام بیایم،

                                                                               دور از هر هویتی.

خدایا! اگر بگویی لیاقت نداری،

                      خواهم گفت: لیاقت کدام یک از الطاف تو را داشته ام؟

خدایا! دوست دارم سوختن را،

                                  فنا شدن را،

                                             از همه جا جاری شدن را،

                                                                 به سوی کمال انقطاع روان شدن را...

       

                                                                                                        "شهید احمد رضا احدی"

۱۲ تیر ۹۳ ، ۱۰:۱۲ ۴۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سید مجنون

مردانه زیستن..

هزاران سال از آغاز حیات بشر بر این کره ی خاکی می گذرد و همه ی آنان تا به امروز مرده اند و ما نیز خواهیم مرد و بر مرگ ما نیز قرن ها خواهد گذشت.خوشا آنان که مردانه مرده اند و تو ای عزیز، بدان که تنها کسانی مردانه می میرند که مردانه زیسته باشند.

 حـرفـ. آخـ.ر : یاد شهدایمان بخیر..

۱۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۱۳ ۶۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سید مجنون

حاجی تو پوتین بسیجی ها آب می خوره..

صدای یکی از بسیجی های کم سن وسال لشکر می اومد که داشت با دوستش صحبت می کرد.فرمانده دسته هر چی تذکر می داد،توجه نمی کرد.شیطنتش گل کرده بود،خلاصه فرمانده دسته،برخوردی با این بسیجی کرد و همهمه ای اطراف آنها ایجاد شد. سر و صدا که بالا گرفت،حاج همت متوجه شد.صحبت هایش را قطع کرد و پرسید: اون جا چه خبره؟

کسی از میان صفوف به طرف حاجی رفت و چیزی در گوشش گفت.حاجی سری تکان داد و خیلی محکم گفت:(( آن برادر که باهاش برخورد شده،بیاد جلو. ))

لحظاتی بعد بسیجی کم سن و سال به سمت جایگاه حرکت کرد.بسیجی جلوی جایگاه که رسید حاجی محکم گفت:(( بشمار سه پوتین هات را دربیار )) و بعد شروع کرد به شمردن.

بسیجی خیلی آرام به باز کردن بند پوتین هایش مشغول شد.پوتین پای راستش را که از پا بیرون کشید،حاجی خم شد دستش را دراز کرد و گفت: (( بده به من برادر! ))

بسیجی یکه ای خورد و بی اختیار پوتین را به دست حاجی سپرد.حاجی لنگه پوتین را روی تریبون گذاشت و قمقمه اش را درآورد،در آن را باز کرد و آب آن را درون پوتین خالی کرد.همه هاج و واج مانده بودند که این دیگر چه جور تنبیهی است؟

حاجی یکدفعه پوتین را بلند کرد و لبه آن را به دهان گذاشت و آب داخلش را نوشید و آن را دراز کرد به طرف بسیجی و خیلی آرام گفت: (( برو سر جات برادر! )) بسیجی که سر جایش خشکش زده بود،پوتین را گرفت و حاجی هم بلند شدو طوری که همه بشنوند گفت: (( ابراهیم همت، خاک پای همه شما بسیجی هاست. ابراهیم همت، توی پوتین های شما بسیجی ها آب می خوره. ))

جوان بسیجی یکدفعه مثل برق گرفته ها دستش را بالا برد و فریاد زد: (( برای سلامتی فرمانده لشکر حق صلوات. ))

۰۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۳۲ ۲۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
سید مجنون